محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

خانه به دوشي!

سلام به همه! ما اين چند مدت دنبال تهيه يه خونه جديد بوديم و بالاخره از پنجشنبه تا همين امروز با تحويل خانه و بردن اسباب و اثاثيه تقريبا مستقر شديم. براي من اين كارها خيلي جذاب بود و در عين شيرينكارهاي فراوان، كلي كمك هم به ماماني و بابايي كردم.       در همين حال و هوا هستيم كه ديگه نميشه زياد بيايم براتون نظر بذاريم. البته سعي ميكنم بهتون خشك و خالي سربزنم و ميدونم شما هم بهم سرميزنيد، همينجور خشك و خالي! اين روزها خيلي كتابخون شدم و دائم شعر ميخونم. طبع شعرم هم خيلي بهتر شده و البته در شعر طنز بهترتر! مثلا همين امروز تو خونه جديد كه بوديم اين شعر رو گفتم كه كلي مايه خنده ماماني و بابايي شد:  ...
24 شهريور 1392

فرهنگ لغات جلد 5!

جونم بالا اومد! (موقعي كه خسته ميشم!) دلم شكست! (موقعي كه يه چيزي بخوام بهم ندن!) بريم جلسه! (وقتي بريم دانشگاه!)  آب ميمون!: آب ليمو! خاك به سرم! (موقعي كه شيرينكاري كنم!) خدا مرگم بده! (بازم موقعي كه شيرينكاري كنم!) والا چيزي نديدم! طعمش فوق العاده اس! (وقتي بستني شكلاتي ميخورم!) جديدا اينطوري شده! از تهران خريدم! (وقتي يه چيزي رو بپرسن از كجا خريدي؟!) بابا معطل ميكنه! (وقتي ميخوايم بريم بيرون!) بابا فس فس ميكنه! (بازم وقتي ميخوايم بريم بيرون!) ايميل زدم همسايه مون! مطمئنم! انتخاب كردم! لباسام به هم ميان! (در مورد لباس پوشيدن خودم و ماماني و بابايي حسابي نظر ميدم و وقتي هر لباسي ميپوشم ميگم!) وقتي يه چي...
8 شهريور 1392

رؤياي بيست و شش ماهگي!

سلام به همه! ديگه اين روزها اينقده به كارهاي مختلف ميگذره و ما درگير شديم كه يادمون رفت بيست و شش ماهگي هم اومد و رفت! من تو اين ماه كلا در سخنهاي دلبرانه و خنده دار و بعضا غير منتظره و يا حرفهاي يه كم نا مناسب! حرفه اي تر شدم! كه يه سري از اونها رو در پست بعدي مينويسم براتون. اين ماه قرار بود كه پروژه پوشك گيرون هم اجرا بشه كه همون روز اول شكست خورد و با شيرينكاري من در چندجاي خونه به چند ماه بعد موكول شد! چند روز پيش يكي از استاداي بابايي و ماماني هم با خانواده اومده بودن خونه ما كه باهاشون رفتيم بيرون و برام يه عروسك خوشگل هم هديه اوردن، اين ماه قراره يه اتفاق جديد هم بيفته كه ممكنه ما بخاطر كار بابايي به يه خونه جديد بر...
4 شهريور 1392
1